آسمان همچنان همین رنگ است

روایتی از سفر به منطقه فاریاب جنوب استان کرمان

سید حمید میرحسینی / مستند ساز
آسمان هنوز روشن نشده بود که وسایل را بار زدیم و دل به جاده سپردیم جاده عجیبی بود هرچه می‌رفتیم به پایان آن نمی‌رسیدیم.

گفته بودند امنیت ندارد ممکن است اشرار کمین کرده باشند. اما مگر می‌شد نرفت، هزار امید آن سوتر چشم انتظار ما بودند که آن بسته‌های آذوقه را به دست‌شان برسانیم گرمای بالای چهل درجه و خرابی ماشین و راه هم هیچ کاری برای ما غیر ممکن نمی‌کرد. معجزه را به چشم خود دیدیم. این جاده اگر درست می‌شد کشاورزی منطقه هم رونق می‌گرفت و بخشی از مشکلات فاریاب حل می‌شد. انگار هر چه می‌کارند به خاطر مشکلات راه، نصف آن را نمی‌توانند برداشت کنند در طول مسیر با خود فکر می‌کردم اگر کسی از افراد این روستا به هر دلیل بیمار شود چه‌قدر زمان می‌برد و درد می‌کشد تا بتواند به اولین پزشک ممکن برسد! نکته این‌که در بخشی از مسیر آنقدر نقطه‌ی کور برای ترد بود که ما به سدها سال پیش برگشتیم و با الاغ‌های بومیان منطقه مواد خوراکی را به روستاییان فاریاب رساندیم، هنوز خیلی از مناطق نه آب بهداشتی دارند و نه از نعمت برق برخوردارند. نمی‌دانم با این همه درد، روزگار معاصر چه کنم؟
بارها گفتم و خواهم گفت انگار آن‌ها در هیچ جغرافیایی زندگی نمی‌کنند. انگار آن‌ها به حساب هیچ روزگاری نمی‌آیند. انگاری آن‌ها گمشدگان تاریخند اینجا انتهای دنیاست. نقطه صفر مرزی وقتی قدم به آن جا می‌گذاری جهان جدیدی را کشف می‌کنی که انگاری در صفحه جغرافیا ایران رنگی ندارد. ناکجا آبادی در سرزمین مادری. انگاری این مردمان به دنیا آمده‌اند که غصه‌های جهان را یک تنه بر دوش خود کشند. آنقدر غریب است اینجا که دیگر کلمات معنایی ندارند. بی شناسنامه و بی هویت به دنیا می‌آیند. انگاری روز تولدشان روز مرگ‌شان است که پدران‌شان به آن‌ها هدیه می‌دهند هویت آن‌ها تنها جسم زجر دیده‌شان است که باید جور این روزگار تلخ را بکشند. نگاه می‌کنم زنی از آن‌ها در گوشه نشسته و نقطه‌ای نامعلوم را می‌نگرد با او هم کلام می‌شوم و از او حالش را می‌پرسم ...
می‌گوید: امشب شویم (شوهرم) قرار است ازدواج کند. گفتم ناراحتی؟ گفت: نه، گفتم چرا؟ گفت: غریبی نیست دختر خاله‌ام عروس جدید است. نگاهش چیز دیگری می‌گوید و این درد غریب دلش را چنگ می‌زند. باد می‌وزد چنان قوی که می‌تواند یک بچه دو ساله را به هواببرد. اینجا مادرها از ترس بادهای محلی با نخریس‌هایی از نخل که لوار نام دارد پای بچه‌های کوچک را می‌بندند. اینجا در این گوشه فراموش شده در این کپرها زندگی بوی درد می‌دهد و فقر چنان ریشه‌ای دارد که چون لوار به صورت کوبیده می‌شود. تن و صورت‌شان ماه به ماه هم رنگ آب نمی‌بیند. برای همین است که بیماری زیاد است قارچ و بیماری‌های فراوان پوستی. دخترها با موهای بلند و کوتاه تصوری از شانه ندارند. هیچ مویی صبح به صبح شانه نمی‌خورد بافته نمی‌شود. اینجا زن و مرد فقط رنج‌های خود را می‌بافند. اینجا دهان همه‌ی آدم‌ها بوی گرسنگی می‌دهد به هر کپر یا چادری که می‌روم قصه تلخی برایم بازگو می‌شود از روزگار سیاه خود می‌گویند از رنج‌هایی که متحمل شده‌اند اینجا فاریاب است نقطه‌ای در سرزمین مادری، لباس هایشان چنان کهنه است که می‌توان نخ‌های تاروپود را یک به یک شمرد. اسم‌ها عوض می‌شوند ولی آدم‌ها همه یکی هستند از مسافتی به مسافتی دیگر اینجا همه چیز تکراری است همه چیز، حتا همه روزهای هفته.

به داخل یک کپر بدون سقف می‌روم یک خانواده نشسته اند، دست‌های‌شان زیر چانه است و به جایی نامعلوم می‌نگرند. توفان دیشب سقف کپر آن‌ها را برده است آن‌ها از من سقف می‌خواهند. زن خانواده به من می‌گوید: چند ماه است که کپر نشین شده ایم. با امیدواری می‌پرسم: پس خانه داشته‌اید. جواب می‌دهد: نه در چادر زندگی می‌کردیم. درست انگار مراتب بدبختی را تشریح کرده باشد. می‌گوید: در کوه زندگی می‌کردیم دیگر هیچ چیز برای خوردن نداشتیم آمدیم اینجا، اینجا هم کپر نشینیم زمستان‌ها از سرما می‌میریم، تابستان‌ها از گرما. شوهرم پیرمردی مریض است دست‌هایش فلج است کار نمی‌کند. از من می‌پرسد شما آمدید برای کمک؟ می‌گویم: به امید خدا، چشم‌هایش کورسویی از امید می‌گیرد. زن دیگری را می‌بینم فقط شانزده سال دارد با دو بچه، علی اصغر چهار ساله و مرضیه دو ساله، شوهرش در مرز به خاطره سوخت کشته شده از زندگیش می‌پرسم؟ نگاهم می‌کند. با دهانی که شاید هرگز تمرین تبسمی هم نداشته. جواب می‌دهد: هیچ کار ما اینجا هیچ چیز برای خوردن نداریم حتا کارت‌های یارانه هم دست خودمان نیست. پول که بریزند می‌رود جای قرض و قوله‌هایی که برای سیر کردن شکم خودمان کرده‌ایم. اگر پارچه‌ای داشته باشم سوزن دوزی می‌کنم تا اگر کسی خرید پول گیرم بیاد.
کپر، پرتر و پرتر می‌شود. همدیگر را خبر کرده‌اند که کسی از شهر آمده همه می‌خواهند حرف بزنند به امید گرفتن کمکی. مردها با دستارهایی که محکم سر و دهان‌شان را پوشیده با هم شروع به حرف زدن می‌کنند. این جا تمام مردها صورت‌های‌شان را می‌پوشانند، از سرعت توفان خاک که صبح تا شب در هوا می‌چرخد. بچه‌ها بی محاباتر با تایرهای کهنه و باریک موتور بازی می‌کنند. آسوده‌اند چون نمی‌دانند پشت این کپرها چه خبر است. پیرمردی آن گوشه برایم تعریف می‌کند: زمانی عشایر بوده گوسفند و بز داشته اما خشک‌سالی نابودشان کرده. به روستا هم که آمده کپرنشین شده، نان خشک خالی هم به زور برای خوردن پیدا می‌کند او کمک می‌خواهد. من از دست‌های خالی و درازکشیده خجالت می‌کشم. از کپر بیرون می‌زنم تا شاید در توفان گم شوم. هر چه می‌رویم به روستاهایی می‌رویم که نقش زنان در آن بسیار پر رنگ است مردان روستا یا به کارگری به بندر کوچ کرده‌اند یا در سیستان به دنبال قاچاق سوخت رفته‌اند بعضی از آن‌ها هم سال‌ها خبری از آمدنشان نیست انگاری هیچ وقت نبوده اند. مهدیه هفده ساله پنج کلاس سواد دارد، لحن صدای مظلومش چنان خالی از امید و اندوهبار است که هرگز آن را فراموش نمی‌کنم با خانواده اش زمانی در کوه زندگی می‌کرده‌اند. آن پنج کلاس را هم در همان جا خوانده ولی دیگر پولی حتا برای خریدن کتاب هم نداشته تا این‌که به روستا کوچ می‌کنند به امید بهتر شدن زندگی، اما یک روز که از خواب بیدار می‌شود می‌بیند پدرش او را به همراه مادر و خواهر و برادرهایش رها کرده و رفته. مهدیه به من می‌گوید: هیچ کس را دیگر نداریم، دو برادر خیلی جوانش از شدت اعتیاد چشم‌شان هم باز نمی‌شود، برای همین مهدیه خودش دست به کار شده و سرپرستی خانواده را بر عهده گرفته و تا می‌تواند کار می‌کند تا چرخ بی رونق خانواده بچرخد به من می‌گوید: به او پیشنهاد کار در کشورهای حاشیه خلیج فارس شده و او قصد رفتن دارد، تنم می‌لرزد وقتی که فکر می‌کنم به این دختر جوان که چه سرنوشت شومی ممکن است در پیش داشته باشد و می‌ترسم از اتفاقات ترسناکی که ممکن است در آینده نه چندان دور برایش پیش بیاید. خواهر جوانش با سه بچه شوهرش را از دست داده است. زنی بیست و چهار ساله با سه بچه ده، هشت و دو ساله، دختر کوچک تالاسمی دارد و وسط این همه بدبختی قوز بالای قوز شده است. ماهی دوبار باید تا بم بروند تا خون بچه عوض شود. پول رفت و آمدشان هر بار پنجاه هزار تومان می‌شود اما همان را هم ندارند. شوهر سی ساله‌اش بخاطر حمل مواد دو سال است که اعدام شده. اینجا تنگ‌دستی مثل نقل و نبات وسط سفره‌های مردم به زخم‌شان نمک می‌ریزد. کپرنشینان اگر خیلی خوشبخت باشند، بلدی پیدا می‌کنند تا از تیر چراغ برق برای‌شان رشته‌های نور بیاورد. داشتن لامپ‌های بیست وات خوشحالی بزرگی است. زن‌ها اینجا زیر نور روی تیکه پارچه‌ها سوزندوزی می‌کنند، هر سوزندوزی حدود سه ماه زمان می‌برد و مردها هر وقت گذرشان به شهر بیفتد هر کدام‌شان را سدهزار تومان می‌فروشند تا برای بچه‌های‌شان لباس بخرند. هر کسی که من را در این روستا می‌بیند قصه تلخی را برایم بازگو می‌کند که جهان غریبی در دلم ترسیم می‌شود و متأسفانه، همچنان رنج آدمی را در لحظه به لحظه می‌توان دید. همیشه فکر می‌کردم وقتی در مورد یک موضوع اجتماعی فیلم میسازم یا در ابعاد مختلفش می‌نویسم خود تأثیری مهم بر جامعه اطراف گذاشته‌ام و همین کافی است اما در سال‌های اخیر فهمیده‌ام که همه باورهایم تا امروز غلط بودند تنها تصویر کردن و آه کشیدن هیچ گره‌ای از مشکلات هیچ کس باز نمی‌کند به خودم قول داده‌ام که اول پا به میدان بگذارم و گره‌ها را یکی پس از دیگری باز کنم اگر فرصتی شد فیلمی بسازم و یا در وصفش مطلبی بنویسم که با لطف خدا و یاری دوستان همراه این اتفاقات خوب برایم رخ داده. پویش فاریاب جدیدترین فعالیت من و دوستانم در این راستاست بزرگ‌ترین چالش‌های ما در این منطقه فقر، بیکاری، خشک‌سالی است که در سطح وسیعی در حال گسترش است و مردمان خونگرم این بخش با مشکلات بسیار زیادی دست و پنجه نرم می‌کنند ما هم تلاش کردیم با دوستان خوبم در کنارشان باشیم و خوشبختانه کمک‌های زیادی به دست ما رسیده که به عنوان سبد کالا در اختیار آن‌ها قرار داده‌ایم و امیدوارم این پویش راهی باشد به گشایش مشکلات این منطقه که هزاران مشکل دارد و من تنها بخشی از آن را توانستم در این مقاله برای شما بنویسم. 

 

آخرین مطالب
آمار بازدیدکنندگان سایت
1238443
امروز
دیروز
هفته جاری
هفته گذشته
ماه جاری
ماه گذشته
بازدید کل
1340
704
6997
1221950
4278
15244
1238443

آی‌پی شما: 3.21.34.0
امروز: جمعه، 14 ارديبهشت 1403