اکباتان یک ایران کوچک
ناصر همتی / روان پزشک
جامعهی ایران به حال خود رها شده است.
دل مشغولی نظام حاکم، بقای یک نظام ایدئولوژیک است که بدون مردم هم میتواند به حیات خود ادامه دهد.
آیا زمانی که لشکریان خلیفه، از میانرودان تا جیحون را به خون کشیدند؛ در «مکه» و «مدینه» کسی نگران کشتار و غارت و تجاوز لشکریان بود؟
بحث کارشناسی در مورد پروندهی اکباتان کاری است از اساس لغو و مضحک.
این قتل در کشوری اتفاق افتاده است که خود حکومت در دو روز ۱۵۰۰ انسان را کشته و حاضر نیست نام قربانیان را بگوید: انگار که هرگز وجود نداشتهاند؛ اصلاً بود و نبودشان اهمیتی ندارد.
تحلیل قتل بابک خردمین زمانی ممکن و مفید است که یک ساختار سیاسی، خود را در برابر پدیدهای فاجعه بار ببیند؛ پدیدهای که آرامش روانی شهروندان را خدشه دار کرده و افکار- عمومی باید با اطلاعات درست و کارشناسانه قانع شود و به زندگی برگردد.
کسی که بدون توجه به آنومی (بی هنجاری) آشکار در جامعه، بخشی از فاجعهی اکباتان را تحلیل میکند و دست آخر، یک سرهنگ بازنشستهی - احتمالاً مبتلا به وسواس را قاتلی زنجیرهای معرفی میکند از سازوکار و دینامیسم جرم هیچ نمیداند؛ یاوه گویی است که در سرزمین لی لی پوت گالیور شده.
جمهوری اسلامی، از جامعهی ایران یک لی لی پوت ساخته است، جمعیتی هشتاد میلیونی از کوتولهها که در برابر هیولای فقه حتا کوتولگیاش را تقدیر الهی میداند. فقه ۸۰ میلیون صغیر را برای روی مین رفتن، خمس و زکات دادن و کُرنش بی چون و چرا میخواهد. اسلام صفوی، تشیع علوی و نگاه آخرالزمانی، مردم ایران را به درجهای از حقارت رسانده و به فلاکتی افکنده است که توانی در خود برای خلاصی نمیبیند، چشم در چنین جامعهای معطوف به «خود» میشود: پدر فرزند را میکشد و فرزند با عصیان مقابله به مثل میکند.
جامعهی کوتولهها در فلات ایران، نمیتواند صغارت و حقارت تحمیل شده از طرف اسلام و فقه شیعه را کنار بزند؛ لاجرم به «خود» بر میگردد و کینهاش را از بی هنجاری حاکم بر هر نوع خود روا میدارد.
ما هر روز به قتل میرسیم.
ما هر روز در حال کشتار یکدیگریم، با نگاههای هرزه، زنان را طعمه میبینیم؛ کودکان را به کار میگیریم، مجانین را مضحکه میکنیم؛ گران میفروشیم، خیانت میکنیم، کم فروشی میکنیم و معاملهی بی غش را غبن و زیان میدانیم. برای دزدی از هم نوع مسابقه گذاشتهایم.
آموزش و پرورش نظام جمهوری اسلامی، آموزش را به مادران سپرده و با این خیانت بزرگ، والدین را در نقش معلم سر خانه نشانده و فرزندان، مهر پدری و
مادری نمیبینند. از خانواده (مدرسه دوم) خستهاند چرا که ولی فقیه، نگران غزه و لبنان است نه اکباتان و زاهدان.
اقتصادِ فروپاشیده ذرهای از میل ولایت فقیه برای راهپیمایی اربعین و اعتکاف و لیالی قدر، کم نکرده است، روابط عاطفی بین زنان و مردان و والدین و فرزندان نابود شده اما قرآن به سرگرفتن تعطیل نشده است.
رباخواران روزه میگیرند، آخوندها روزه میخوانند: اسلام زنده باشد.
فقه شیعه، «باید» حاکم باشد و ولی فقیه باید منتظر ظهور بماند. مردم منتظر منجیاند؛ چرا که در خود خودی نمیبینند از آن رو که ولی فقیه آنان را صغیر، بنده، کم خرد، سفیه و نابالغ میداند، لاجرم هر کوتولهای باید له کردن دیگری ثابت کند که «کسی» است.
پدر زیر سلطهی سلطان است اما باید قلمرو پدری داشته باشد: دخترش را سر میبرد، پسرش را تیکه تیکه میکند .
فرزند که نه یارای در افتادن با سلطان را دارد و نه امکان استقلال، والدین را شایستهی سرزنش میداند: چرا مرا به دنیا آوردید؟
در رأس حکومت، جنگ قدرت میان خانوادههای حاکم است و در جامعه، جنگ قدرت میان والدین و فرزندان.
ما زندگی را به دین باختهایم اما پندار جامعه شناسی و مردم شناسی نمیگذارد هیولایی را ببینیم که هر تحلیلی را از معنا تهی کرده است. ایران محتاج دگرگونی است نه تحلیل. تحلیلی در این جامعهی آنومیک تقلیل است؛ چرا که عامل بزرگ منزه است؛ زندگی صوفیانه دارد و نان و حلوا میخورد.
ما در حال کشتار یکدیگریم؛ و این برای فقیه نه تنها هیچ اهمیتی ندارد که موجب خرسندی اوست.