من هم شاگرد مدرسۀ حیاتی بودم
نوابه میرحسینی
بازار بوی یادها، بوی آسودگی، بوی پارچههای نو، بوی کباب، میرزاخان آشپز و ریحان میدهد. دلم برای همۀ آسودگیها، سادگیها، مهربانیها، عشق و مدیریت، مدیر، ناظم و فراش مدرسه تنگ شده!!!؟
بعد از چند سالی که دیگر فروشگاههای مدرن و دکور بستۀ خیابانها، چراغهای الوان، شیشههای بلند، جنسهایی که مانند انسانهای امروز رنگ روغن زده ولی آیا باطنی هم دارند؟
نمیدانم گفتم بعد از سالها بعد از گشتی و شاید خریدی از بازار کفاشها بر زمین بازار سرپوشیده سَنبُل ماندگاری و اصالت پا سراندم. بیخیال وقت قبلی بدون اینکه قصدی از قبل باشد، از مغازهیی به مغازهیی با متفاوت بودن قیمتها، شاید بی اغراق باشد. اجناس بالای 30 درسد و40 درسد پایینتر از فروشگاههای بزرگ بالای شهر باشد. قدم زنان جلو رفتم، خیال فالوده فروشی بازار که تشنگی و خستگی را میگرفت، صدای چکشهای مسگرها که اکنون اکثراً نیکل فروشی و یا فروشگاه اجناسی است که دیگر حال و هوای آن روزها را ندارد، ناگهان به چهار سوق رسیدم، هنوز چند کفش فروشی مشغول کار بودند. دیگر از گیوه دوزها و کفش دوزی کیانی خبری نبود، ناگهان تمام وجودم چشم شد، قدم کوتاه شد، دستهایم کوچک، خیالم لطیف بچهگانه در مقابل در ورودی مدرسه حیاتی ایستادم. کلاس اول، دستم را با نوازش همۀ عشقها و لطافتها به در مدرسه کشیدم. بوسیدمش، رنگ روغن زده بود. بلیط فروش با تعجب رسید و گفت بفرمایید بینهایت تعجب کردم گفتم این آقا آشنا نیست همه که قبلاً زن بودند از خانم رخساره فراش، خانم ارشادی مدیر هیچ خبری نبود پا به حیات مدرسۀ حیاتی گذاردم. حیات مدرسه جور دیگری بود، به نظرم کوچک آمد ولی بی اختیار چشمم به قدمها و قد و پای خودم افتاد بزرگ شده بودم و اکنون دیگر نزدیک شصت سال سن دارم. دلم از تنهایی و نبودن هم کلاسیها و مدیر و معلم خانم ایرانمنش نبودن آیا هنوز زنده هستند، مادر من هم معلم کلاس اول در همین شهر بود نود و چند سال عمر کرد آیا مرده است؟
دیگر دستهای مهربانش بر صورت و شانههایم حرکت نمیکند. حتم معلمها و مدیر مدرسه هم که هم سن و سال مادر خود من بودند و دیگر نیستند.
آه همکلاسیها، بازیها، مخفی شدن دور ستونها همه درست مانند فیلم از نظر میگذشت. همه را به یاد آوردم، سرم را بر شیشۀ در گذاشتم. آنقدر گریستم که دگرگون شدم، مسوولین متوجه شدند. بیخیال اینکه به دلیلی حالت سرگیجه و تهوع پیدا کردم به کمک من آمدند. به جویای اینکه چه اتفاقی افتاده سوال و جوابی پیش آمد به آنها گفتم من هم شاگرد مدرسۀ حیاتی بودم ...؟! که سر صحبت باز شد از آجر فرش کلاسها گفتم، از سنگ فرش حیات که اندازههای آنها جور دیگری بود، مانند ورودی، از ستونها گفتم که دست پایین آنهاسنگ بود و بقیۀ ستون گچی. از بازی و مخفی شدن پشت ستونها که ما کوچک بودیم و ستونها قطور در حدی که کسی دیگر ما را نمیدید. از مدیر مدرسه که زنی بود بسیار شیک پوش و همیشه خط کشی در دست با صدای نسبتاً زمخت و تا حدی عصبی، حتا معلمها هم از او حساب میبردند. از فراش مدرسه که هم جبروت داشت و هم مهربان، زنی با موی وز و قدی نسبتاً کوتاه و پایی که میچمید، دانه دانه اسمم همۀ حالات همه و هوای آن روزها را گفتم و آنها گوش شدند و من زبان.